گله دارم از درد
خدا انصاف داشته باش ، قلبم پر از درد است ،درد هزاران لیلی ، درد هزاران مجنون ، اگر تقدیر این بوده که با درد گرمای دستانت را با درونی ترین استخوانم حس کنم ، کاش بگویی این دوری از سر قهر نبوده ، دیر آمده ای یا دور!
بگذار احساس نکنم در این سالها مرا رها کردی همچون هاجرت تا در پی سراب های ساختگی ام سر بدوانم ، تا این کوچک پر احساسم به لطافت تو شک نکند ، بگذار احساس کنم دیری نه دور.
بگذار احساس کنم دردم را ، درد عزیز عشقم را برای خود نمایی ات ساختی و تقدیرم کردی ، میدانستی بیداری ام و به خود آمدنم دیوارهای فاصله را به عمق سالها و به بلندای غرور خواهد کرد و بازگشتم به آغوشت را به تعویق می اندازد.میدانم دلتنگ و نگران کوچک پر احساسمی.شرمسارم که مهر موم شده اش را گشودم ، و صبوری ام بی طاقت شد از آمدنت.
انصاف خدا ، انصاف . مگر آن موقع العفو های من به تو نرسیدند؟ نیست جز هو هایم را که به سمتت روانه ساختم با کدام باد چرخیدند که حال دنبالشان میگردم ؟ رحمن و رحیمت که مسکن کوچک پر احساسم بودند ، چه شد که اثر اکسیری شان را از روحم ربودی ؟
وای بر من ، وای بر تاحب بی فکر ، شک داری!! به رحمنش ؟ به رحیمش ؟ به هو !!!!!
راست است ، نگفتم که زیبای بی همتایم که در همه چیز هست و در هیچ نیست ، زیباترین راه ورودش را و زیباترین حس عشق را با درد به من داد ، پس ، درد عشق نازکم و غمخوار من ، با من بمان.