سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیشب گناهی کرده ام....

صفحه خانگی پارسی یار درباره

گله دارم از درد

خدا انصاف داشته باش ، قلبم پر از درد است ،درد هزاران لیلی ، درد هزاران مجنون ، اگر تقدیر این بوده که با درد گرمای دستانت را با درونی ترین استخوانم حس کنم ، کاش بگویی این دوری از سر قهر نبوده ، دیر آمده ای یا دور!

بگذار احساس نکنم  در این سالها مرا رها کردی همچون هاجرت تا در پی سراب های ساختگی ام سر بدوانم ، تا این کوچک پر احساسم به لطافت تو شک نکند ، بگذار احساس کنم دیری نه دور.

بگذار احساس کنم دردم را ، درد  عزیز عشقم را برای خود نمایی ات ساختی و تقدیرم کردی ، میدانستی بیداری ام و به خود آمدنم دیوارهای فاصله  را به عمق سالها و به بلندای غرور خواهد کرد و بازگشتم به آغوشت را به تعویق می اندازد.میدانم دلتنگ و نگران کوچک پر احساسمی.شرمسارم که مهر موم شده اش را گشودم ، و صبوری ام بی طاقت شد از آمدنت.

انصاف خدا ، انصاف . مگر آن موقع العفو های من به تو نرسیدند؟ نیست جز هو هایم را که به سمتت روانه ساختم با کدام باد چرخیدند که حال دنبالشان میگردم ؟ رحمن و رحیمت که مسکن کوچک پر احساسم بودند ، چه شد که اثر اکسیری شان را از روحم ربودی ؟

وای بر من ، وای بر تاحب بی فکر ، شک داری!! به رحمنش ؟ به رحیمش ؟ به هو !!!!!

راست است ، نگفتم که زیبای بی همتایم که در همه چیز هست و در هیچ نیست ، زیباترین راه ورودش را و زیباترین حس عشق را با درد به من داد ، پس ، درد عشق نازکم و غمخوار من ، با من بمان.


بهار می آید

    نظر

من در این تنهایی ودر این تاریکی ؛

از تمام ریه ها که نفس در آن بوی گندیده میدهد؛

از تمام افکار پریشانی که انقضایش را غروب خورشید هم میداند؛

از سکوت هایی که بی حرف اند در دل؛

از نوازشهایی پر طمع؛

از تمام راه های روباه صفت؛

 میگریزم،

 گرچه با سرعتی در شب کوتاه، گاه گاه، اما پیوسته ولی میدانم که میگریزم،زمانهایم میگذزند ،بهار میآید،بهار زندگی ام

«تاحب»


پیدای همیشه پیدا

    نظر

میدانم وسعت تو به اندازه چشمانم نیست،که حتی در افق هایی دور هم از سایه ات خبری نیست ، چه وسعتی دارد این راه در مقابل بی کرانی عمرمان ، برای خودم میگریم ، برای فراموشی هایم ، کوچکی خدایم ، ضعف و بی اعتباری خدایم در مقابل اراده ام ،میگریم چرا که به خرد بودنم رسیده ام.
سخنانم نیش دارند ، به خاطر شکسته بودن دلم ببخش بر من _ثانیه های فراموشی ات را گم کرده ام

«تاحب»


جملات کوتاه

•اگر استقلال می خواهی برای خود خدایی بگیر وگرنه برایت خدا تعین می کنند آنگه به او ایمان آور و در راهش پاکباز باش و آنکس که خدایش را برای هر چه بخواهد بد نیست بلکه در طریق عشق زیانکار است که عاشق با بودن معشوق آرام است
•دردمندی از خود بینی است،،خودت را که ندیدی دردی نیست
• حرکت باید حرکتی باشد از سر شوق و عشق و این گونه حرکت ها انتخابی است پس نهایتا مرگش نیز انتخابی، فقط نوع زیستن می ماند که آن هم باید در جوار اندیشه ای بهتر آموخت
• اکثر مردم گذشته ای از دست رفته، حالی سردرگم و آینده ای نا معلوم دارند
• افسوس که ارزشها بعد از نبودنشان شناخته میشوند
• آزادگی یعنی از هرچه وارسته بودن،حتی از اندیشه دیگران وارسته بودن،به استقلال اندیشه رسیدن در طی حرکت کمالی انسان به سوی هدف حق
• تمام نیاز ها از خودپرستی و عقل و منفعت است
• دوران ما دوران صد خداییست که ابن خدایان در وجود ما هستند و هر کدام بتی برای ما،گذشت را خرد شدن،بخشش را دیوانگی،شجاعت را حماقت،مردانگی را انگ سبک مغزی می زنند و ارزش هر کس را به آنچه که دارد می دانند،شنوای درد یکدیگر نیستیم و در پی درمان،بلکه وارونه شده بر عقده های بد بیافزاییم
• کاش به جای اینکه دین پرست باشیم،خدا پرست شویم که کمال دین خدا پرستی است و ادیانی که به خدا رسید اند همه یکی اند،زین روست:کمال دین، عشق است و عاشقان را عشق است
• آدم شدن کاری ندارد،یک جمله:یا باور کن یا باور نکن،اگر باور کردی شک نکن، یعنی آدم شدن عشق است و پای عشق ایستادن
گرد آورنده«محب الولایه»

سخن تاحب _ مسیحیت دین محبت و علاقه است،آیا این موضوع که دین ما در پی تکامل مسیحیت شکل گرفته صحیح نمیباشد!! ماجرای زن روسپی را که به یاد دارید،به سوی عیسی باز گشت زیرا خود را پذیرفته میدانست نه برای پذیرفته شدن...آیا  راهی برای بازگشت ما باقی نمانده که محبت خدا را در اسلام کمتر از مسیحیت میدانیم؟


گناه بیگناه

    نظر

«و خدای شما فرمود مرا بخوانید تا اجابت کنم و آنانکه از دعا و عبادت من سرکشی کنند ،زود با ذلت و خواری در دوزخ شوند.خدا در حق مردمان فضل و احسان است لیکن اکثر مردم شکر نعمتش به جا نمیآورند،همان خدای شما آفریننده تمام موجودات است،و جز او خدایی نیست ، پس از درگاه او چرا باز گردیده میشوید»    مومن _60

تو میدانی _ تو شوقم را میدانی برای یافتنت _ عشقم را برای رسیدنت _ ناراحتی و حال خرابم را از دوریت دیده ای _ و.... حال تجارتم از با تو بودن

برای تو چه ادعایی کنم ! چگونه بگویم شایسته ات میدانم برای پرستیدن ، چطور عیب پوشی هایت را ببینم و نتوانم دوستت بدارم ، چطور است که در حال تو جیه گناهانم با چشم دل بهتر از هر دیده بینایی میبینم خسران زده تر منم ، دور ترین دورترین ها منم ، دون تر از هر دونی ، گمراه تر از هر گمراهی ، بخششت را چگونه باور کنم ، توبه را برای چه گذاشته ای ؟ نمیدانم ! شاید برای اینکه بندگانت امیدی برای زندگی داشته باشند ، بندگانت را ساده امید میدهی و پر توقع میخوانیشان ، توبه نخواهم کرد ، من از تو دورم ، در حالی که میدانم نیازمندت هستم طغیان هم نمیکنم ، حتی تو هم نمیتوانی مرا از بند گناهانم آزاد کنی.مهری است تیره بر دلم.

برای تو چه ادعایی کنم ! پرده پوش عیب هایمی ، آنقدر عزیزم میداری که از شرم دستانم را از گرفتن به سویت باز داشته ام ، بخششت از هر خفتی برایم سنگین تر است ، نمیخوانمت ، شرم دارم از تو

«تاحب»