باز دستان خدا
«با عجله خودمو رسوندم تو صف ثبت نامی ها برای اعتکاف،اما با چشمان نا باورانه بلیط هایی دیدم.....بله امسالو پیش فروش کرده بودن ....اینم از معامله ما با خدا،این نمیدونم چندمین جایی بود که سر میزدم،خدایا اگه نمیخواییمون میتونی یه طور دیگه ام بهم بفهمونی ها هر روز با حسرت و آه و اشک دارم به این آدمای تو صف نگاه میکنم،چه آدمای لایقی،دارم فکر میکنم خدا اصلا میدونه که منم مثل اینا مشتاقم!!! یا اونقدر سرگرم شمردن بنده های عزیزشه که لزومی به بودن من نیست. کاش کناه کار نبودم،اون وقت حتما تو دوستم داشتی»
تنها خوشی ام در چند دقیقه بود«یکی می خواست جاشو به من بده»
((گفتم حتما این همان ناز کشیدن خداست،شنیده ام که میگفتند خداوند گاهی خود مسیر رشد را میگشاید،روزی بنده را با نمایش زیبایی های زندگی اش مجذوب خود میکند،روزی خودش در جایی می ایستد جلوتر...و منظر راه رفتن بنده است،روزی آغوشی گرم دارد برای پر کردن جای خالی قدم های بنده اش خودش در حالی که بنده را در آغوش میفشارد مسیر رشدش را میپیماید،چه سخت است خدا.....تو را نمیبینم،در هیچ راهی تو را نمیبینم.....
چه سخت میگیری بر گناه من
میدانی به چه عذابی جرمم را به یادم بیاوری
تو سخت گیری یا من گناه کاری بی پناه!!!
مرا از بوییدنت محروم میکنی
با چه فغانی بگویمت این در طاقت من نیست،دنیایم را از من بگیر...))
«تاحب»